کد خبر: ۸۸۴۰
۲۸ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۳:۰۰

هیچ‌کس حاضر نبود از آن گردنه بگذرد

همشهری کوچه بیستون مدعی است رکورددار رانندگی با خودروهای سنگین است.

آفتاب بی‌رمق، اما دلچسب زمستان، فرصت خوبی را برای میان‌سالان و افراد مسن فراهم می‌کند تا پیش از ظهر، هر جا نیمکتی باشد و پیاده‌رویی دل‌باز، درکنار دوستانشان بنشینند و از روزگارشان بگویند. آقای رضایی، شهروند هفتاد‌وشش‌ساله محله سجاد هم روز‌های بازنشستگی‌اش را این‌گونه می‌گذراند.منتها او روی نیمکتی روبه‌روی مجتمع «تک» نشسته و با دوستش درحال صحبت درباره نلسون ماندلاست!اینکه وقتی از زندان آزاد می‌شود، مخالفانش را می‌بخشد.

وارد صحبتشان می‌شوم و درمی‌یابم با آدم دنیادیده‌ای طرف هستم. کسی که مدعی است رکورددار رانندگی با ماشین‌های سنگین است و اینکه اگر دکتر یا مهندس می‌شد و راننده نمی‌شد، همیشه حسرتی در دلش باقی می‌ماند. همین رانندگی، او را به آدمی دنیادیده تبدیل کرده است که نشستن پای خاطراتش، آفتاب بی‌رمق زمستانی را هم دلچسب می‌کند. با ما و احمد رضایی همراه باشید.  


نوکرش هم هستم

«انفجار جمعیت از انفجار بمب اتم خطرناک‌تر است.» وقتی از سن و سال و تعداد فرزندانش می‌پرسم، این را با خنده می‌گوید و ادامه می‌دهد: من که نمی‌خواستم بیشتر از دو تا سه‌فرزند داشته باشم، اما مادرم گفت باید ۱۰ فرزند داشته باشی؛ بنابراین صاحب پنج‌پسر و سه‌دختر شدیم.

در‌این‌میان، متاسفانه با فوت همسرم، من ماندم و هشت‌فرزند که بزرگ‌ترین آن‌ها سرباز بود؛ بنابراین دوباره ازدواج کردم. از این ازدواج هم دوپسر و دودختر دارم. الان هم به‌خوبی و خوشی در‌کنار همسرم زندگی می‌کنم و نوکرش هم هستم.


در فصل چغندرکشی عاشق کامیون شدم

اینکه چرا عاشق رانندگی می‌شود، برمی‌گردد به کودکی‌اش: پدرم زمان قدیم در چناران ملّاک بود. ۶۵ سال قبل، فصل چغندرکشی کامیون‌ها می‌آمدند و چغندر‌ها را می‌بردند. همان‌جا عاشق کامیون شدم. با خودم فکر کردم اگر دکتر یا مهندس بشوم و راننده نشوم، تا آخر عمر حسرتش روی دلم می‌ماند؛ بنابراین رفتم دنبال رانندگی.

حرف از رانندگی که می‌شود، می‌گوید: من رکورد رانندگی با ماشین‌های سنگین را شکسته‌ام. چون ۴۲ سال با این ماشین‌ها کار کرده‌ام و فکر نمی‌کنم کسی مانند من، این همه سال با کامیون کار کرده باشد.

من ۳۵ سال راننده شرکت نفت بودم و دوتانکر داشتم که یکی دست خودم بود و دیگری دست راننده. دراین‌بین، معمولا رفتن و بردن نفت به بدترین مسیر‌هایی که هیچ‌کس حاضر نبود برود، با من بود. ما نفت را از مشهد برای سیستان‌و‌بلوچستان یا از تهران برای آبادان و‌... بارگیری می‌کردیم.

 هیچ‌کس حاضر نبود از آن گردنه بگذرد


مقابله با دیسک کمر با مطالعه

آقای رضایی باوجود شغل کامیون‌داری، آدم بامطالعه‌ای است؛ آن‌قدر که دوستانش او را روشن‌فکر و باسواد می‌خوانند. مطالعات او از گذشته تاکنون ادامه داشته و همین مطالعات، کمک راه او در زندگی هم بوده است.

تعریف می‌کند: در این سال‌های رانندگی پی بردم راننده‌هایی که با کامیون‌های سنگین، آن هم در جاده‌های ناهموار و خاکی کار می‌کنند، دیسک کمر می‌گیرند. من هم دیسک کمر گرفتم. منتها، چون به‌اصطلاح بقیه، روشن‌فکر و باسواد بودم و مطالعه داشتم، توانستم با ورزش‌های خاص، سلامتی خودم را به دست بیاورم.

یادم است آن زمان مجله‌ای به نام «دانشمند» را می‌خواندم. در مجله، دانشمندی آلمانی درباره کمر انسان در چندین شماره از جزئیات ستون فقرات، غضروف‌ها و‌... نوشته بود و ورزش‌هایی مناسب کمر را هم توضیح داده بود. همین ورزش‌ها را انجام دادم و حالم خوب شد؛ به‌طوری‌که از پشت در اتاق عمل برگشتم.  


چطور پدر ما را ندیدی؟

تصادف شاید جزو جدایی‌ناپذیر زندگی راننده‌ها باشد، به ویژه راننده‌های خودرو‌های سنگین. تصادف‌هایی که منجر به فوت آدم‌ها هم می‌شود. شهروند محله ارشاد هم از این قاعده مستثنا نیست و با شجاعت تعریف می‌کند: در این سال‌های رانندگی، دونفر با ماشین من تصادف و فوت کردند. البته طبق تشخیص پلیس، خود آن‌ها مقصر بودند.

یک تصادف در پنج‌راه اتفاق افتاد.طرف از کوچه بیرن پرید و متاسفانه به ماشین من برخورد کرد. کامیون ده‌چرخ داشتم. جالب این بود با افسری که نظر بر بی‌تقصیری من داد، یک ماه قبل دعوا کرده بودم و به من گفته بود بالاخره حقم را از تو می‌گیرم، ولی در این تصادف عادلانه برخورد کرد.

تصادف دومم هم در کمربندی اتفاق افتاد. پدر شهیدی قصد عبور از بزرگراه را داشت که با‌وجود اینکه برای برخوردنکردن با او از جاده خارج شدم، بازهم در کمال تعجب من، به کامیونم برخورد کرد و فوت شد. فرزندانش در بیمارستان آمده بودند و داد و فریاد می‌کردند و دنبال من می‌گشتند. به من گفتند چطور پدر ما را ندیدی و من گفتم من، پدر شما را دیدم، ولی آن بنده خدا مرا ندید؛ پدرشان نابینا بود. در این تصادف‌ها، چون مقصر نبودم، روحیه‌ام را نباختم.

 ایران را مثل کف دستم می‌شناسم‌

می‌گوید ایران را مثل کف دستش می‌شناسد و خاطرات بسیاری دارد؛ خاطراتی که قصد نوشتن آن‌ها را دارد و دوست دارد کتاب شود. صحبت به اینجا که می‌رسد، راننده جوانی را در حاشیه خیابان دستغیب می‌بینیم که به‌شدت عصبانی است و به زمین و زمان ناسزا می‌گوید.

آقای رضایی، صدایش می‌کند و سعی دارد آرامش کند. دستش را روی شانه‌جوان می‌گذارد و از مشکلش می‌پرسد. او از گرفتاری‌هایش و اینکه برای دقیقه‌ای پارک‌کردن جریمه می‌شود، می‌گوید و اینکه بی‌مهری آدم‌ها ناراحتش می‌کند.

آقای رضایی همان‌جا خاطره‌ای کوتاه برای او تعریف می‌کند: یک روز برفی بود و من در مسیر تهران حرکت می‌کردم. خودرو‌های بسیاری در برف گیر کرده بودند. یکی را بیرون کشیدم و در ادامه آن روز تا شب ماشین بیرون می‌کشیدم. حالا جوان، برو و بی‌خیال باش که فقط همین‌ها برای آدم باقی می‌ماند. جوان هم سری تکان می‌دهد و می‌رود.

یک روز به شدت برفی خودرو‌های بسیاری در برف گیر کرده بودند  تا شب ماشین بیرون می‌کشیدم

 
این ماشین، مار دارد!

با تانکر برای آب‌رسانی به جاده تازه‌ تاسیس بشرویه طبس رفته بودیم. آن سال شدت خشک‌سالی‌ها زیاد بود. همین موضوع باعث شد ماری به داخل تانکر ما وارد شود. فکر کنم مار جعفری بود. شوفرم خیلی ترسیده بود. سوار تانکر نمی‌شد و همین‌طور روی رکاب ایستاده بود و می‌گفت: من زن و بچه دارم و می‌ترسم مرا نیش بزند.

در‌حالی‌که من می‌دانستم مار بی‌خطری است. شب رسید و تانکر را در روستا پارک کردیم. صبح که بیدار شدیم، دیدم بچه‌ها پشت تانکر نوشته‌اند: این ماشین مار دارد. از‌طرفی آن‌ها دور تانکر را گرفته بودند و با سنگ و چوب افتادند به جان مار بیچاره.گویا مار از تانکر بیرون آمده و آن‌ها هم به جانش افتاده بودند. مار زخمی هم دوباره وارد تانکر شد.

خلاصه با همان تانکر راه افتادم و مسیرم را طی کردم. به یکی از مناطق آب‌رسانی رسیدم و فرد تنومندی برای خالی‌کردن آب تانکر از نردبان تانکر بالا رفت، اما یکهو فریادی کشید و به پایین پرتاب شد. رفتم بالای سرش و گفتم چی شده؟ گفت ماری را دیده که چنبره زده دور تانکر.از آن سو هم مار را دیدم که هراسان درحال فرار به سمت بیابان است. به این بنده خدا گفتم نترس، مار دررفت. اما او و ۱۰ نفر دیگر با بیل و کلنگ و‌... افتادند دنبال مار و سرانجام کشتندش. (هنوز هم که این موضوع را تعریف می‌کنم، دلم برای آن مار بیچاره می‌سوزد.)


ماجرا‌های گردنه ا... اکبر

بخشی از هیجان‌انگیزترین خاطرات راننده قدیمی محله سجاد، به گردنه درگز  بر‌می‌گردد؛ گردنه‌ای به نام ا... اکبر با ۱۶۶ پیچ. نگاهش دور‌ها را نشانه می‌رود و تعریف می‌کند: ۲۰ سال پیش بود. زمستان بود و از مرز ترکیه برمی‌گشتم. نزدیک انبار شرکت نفت مشهد که رسیدم، دیدم همه راننده‌ها مانند آدم‌های عزادار مقابل انبار ایستاده‌اند. پرسیدم چه خبر شده؛ مگر شرکت نفت، بار ندارد؟

یکی‌شان گفت: کجایی فلانی که گاومان زاییده. پرسیدم چی شده؟ گفت: فرمانداری به شرکت نفت ابلاغ کرده سه‌چهار تانکر نفت، برای منطقه درگز بفرستد. تحقیق کردیم و دیدیم که جاده‌ها به‌دلیل برف بسته است و خطرناک. حالا می‌خواهند به‌زور راننده‌ها را بفرستند. رئیس انبار گفته تو که آمدی بروی دفترش. کارت دارد. رفتم و رئیس انبار به من گفت: حاجی رضایی می‌توانی بروی؟ گفتم می‌گویند جاده‌ها بسته است. گفت، چون جاده‌ها بسته است از تو می‌خواهم بروی. مردم شهر و روستا‌های درگز دارند از سرما یخ می‌زنند.

گفتم می‌روم. بیرون که آمدم، راننده‌های دیگر هم تشویق به آمدن شدند، به‌طوری که ۱۶ تا ماشین راه افتادیم. نفت‌ها را بار زدیم و به‌سمت درگز پیش رفتیم. تا ابتدای گردنه راه خوب بود، اما در ادامه دیگر امکان پیشروی نبود. راهی پر از پرتگاه و گردنه. حالا نه گریدری در کار بود و نه بولدوزر. تانکر‌ها همه‌جا مانده بودند و فقط من و یکی از رفقایم جلو افتاده بودیم.

خودروی من هم سر گردنه لیز خورد و شانس آوردم که ته دره نرفتیم. فقط به‌سمت قوچان سروته شدم. در همین حال، رئیس شرکت نفت درگز با همراهانش با جیپ‌های بزرگشان رسیدند. آن‌ها گفتند راه بسته است و برگردید قوچان تا راه باز شود. ما هم با جیپ نمی‌توانیم برویم. برگشتیم قوچان، اما آنجا دوباره ما را برگرداند. خلاصه با هر سختی و مشقتی بود، خود را به درگز رساندیم؛ ساعت ۳ نیمه‌شب؛ در‌حالی‌که خیس آب شده بودیم و لاستیک ماشین من هم ترکیده بود. (این خاطره را که تعریف می‌کند، دست‌هایش را تکان می‌دهد و می‌گوید «حرف‌های من تمام‌بشو نیستند!») 


* این گزارش شنبه یک اسفند ۱۳۹۴شماره ۱۸۷ در شهرارا محله منطقه یک چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44